مردى سراج كه خدمتگزار امام صادق (ع ) بود گويد: زمانى كه امام صادق (ع ) در حيره
بود، مرا با جماعتى از دوستانش پى كارى فرستاد، ما رفتيم ، سپس وقت نماز عشاء
(اندوهگين ) مراجعت كرديم ، بستر من در گودى زمين بود كه در آنجا
منزل كرده بوديم ، من با حال خستگى و ضعف آمدم و خود را انداختم ، در آن ميان امام صادق
(ع ) آمد و فرمود، نزد تو آمدي
(8) من راست نشستم و حضرت هم سر
بسترم نشست و از كاريكه مرا دنبالش فرستاده بود پرسيد، من هم گزارش دادم ، حضرت
حمد خدا كرد.
سپس از گروهى سخن بميان آمد كه من عرضكردم : قربانت گردم ، ما از آنها بيزارى
ميجوييم زيرا آنها بآنچه ما عقيده داريم عقيده ندارند، فرمود: آنها ما را دوست دارند و چون
عقيده شما را ندارند از آنها بيزارى مى جوئيد؟ گفتم : آرى ، فرمود: ما هم عقايدى داريم
كه شما نداريد، پس سزاوار است كه ما هم از شما بيزارى جوييم ؟ عرضكردم : نه ،
قربانت گردم . فرمود: نزد خدا هم حقايقى است كه نزد ما نيست ، گمان دارى خدا ما را دور
مى اندازد؟ عرضكردم : نه بخدا، قربانت گردم ، نمى كنيم (از آنها بيزارى نمى جوييم )
فرمود: آنها را دوست بداريد و از آنها بيزارى مجوئيد، زيرا برخى از مسلمين يكسهم و
برخى دو سهم و برخى سه سهم و برخى چهار سهم و برخى پنج سهم و برخى شش
سهم و برخى هفت سهم (از ايمان را) دارند.
پس سزاوار نيست كه صاحب يك سهم را بر آنچه صاحب دو سهم دارد، وا دارند و نه صاحب
دو سهم بر آنچه صاحب سه سهم دارد و نه صاحب سه سهم را بر آنچه صاحب چهار سهم
دارد و نه صاحب چهار سهم را بر آنچه صاحب پنج سهم دارد و نه صاحب پنج سهم را بر
آنچه صاحب شش سهم دارد و نه صاحب شش سهم را بر آنچه صاحب هفت سهم دارد (يعنى از
مقدار استعداد و طاقت هر كس بيشتر نبايد متوقع بود).
اكنون برايت مثالى ميزنم : مردى (از اهل ايمان ) همسايه ئى نصرانى داشت ، او را با سلام
دعوت كرد و در نظرش جلوه داد تا پذيرفت . سحرگاه نزد تازه مسلمان رفت و در زد،
گفت كيست ؟ گفت : من فلانى هستم ، گفت : چكار دارى ؟ گفت : وضو بگير و جامه هايت را
بپوش و همراه ما بنماز بيا، او وضو گرفت و جامه هايش را پوشيد و همراه او شد، هر چه
خدا خواست نماز خواندند (نماز بسيارى خواندند) و سپس نماز صبح گزاردند و بودند تا
صبح روشن شد، نصرانى ديروز (و مسلمان امروز) برخاست به خانه اش برود، آن مرد
گفت : كجا مى روى ؟ روز كوتاه است ، و چيزى تا ظهر باقى نمانده ، همراه او نشست تا
نماز ظهر را هم گزارد، باز آن مرد گفت : بين ظهر و عصر مدت كوتاهى است او را نگه
داشت تا نماز عصر را هم خواند، سپس برخاست تا به منزلش رود، آن مرد گفت : اكنون
آخر روز است و از اولش كوتاه تر است ، او را نگه داشت تا نماز مغرب را هم گزارد، باز
خواست بمنزلش رود، به او گفت يك نماز بيش باقى نمانده . ماند تا نماز عشا را هم
خواند، آنگاه از هم جدا شدند.
چون سحرگاه شد نزدش آمد و در زد، گفت : كيست ؟ گفت : من فلانى هستم ، گفت : چه كار
دارى ؟ گفت : وضو بگير و جامه هايت را بپوش و بيا با ما نماز گزار، تا مسلمان گفت :
براى اين دين شخص بيكارتر از مرا پيدا كن ، كه من مستمند و
عيال وارم .
سپس امام صادق (ع ) فرمود: او را در دينى وارد كرد كه از آن بيرونش آورد (زيرا رياضت
كشى و فشار يكروز عبادت سبب شد كه بدين نصرانيت خود برگردد) يا آنكه فرمود: او
را در چنين (سختى و فشار) گذاشت و از چنان (دين محكم و مستقيم ) خارج كرد.